منوی اصلی آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 70192
|
my dear
دوشنبه 89 مرداد 11 :: 2:8 عصر :: نویسنده : مهرناز جوووووووووووووووووون
سللللللللللللللللللللللللللللللللللللام به برو بچززززززززز خوفید! منم خوفم من باید از بابت وبلاگ قبلیم ازتون عذر خواهی کنم اخه اصلا مطلب درست ودرمونی نداشتم که توی صفحم بذارم واسه همون گفتم یه اراجیفی رو سر هم کنم تا حوصله ی مبارکتون سر نره!!!!!!!!!! و از بابت نظرات پروپیمونتونم نهایت تشکر رو میکنم !!!!!!!!!! حالا براتون میخام یه داستان وحشتناک رو تعریف کنم?? واما داستان: از دوران طفولیت پدر بزرگم داستان های زیادی رو از جنگل تاریک اون طرف جاده واسم تعریف کرده بود و من هم همیشه از بچگی دوست داشتم وبرم و ببینم که این داستان ها واقعیت دارن یا نه حالاکه واسه خودم یه پا مرد شده بودم تصمیم گرفتم تنهایی و با ماشینم به سمت جنگل ترس برم شب دیر وقت بود که نشستم پشت فرمون ماشینم و شروع کردم به استارت زدن استارت اول رو رد کرد دومی رو زدم اونم مثل اولی خالی کرد سومی و چهارمی هم مثل اونها دیگه ماشین رفته بود روی اعصابم که پیاده شدم و تنهایی و پیاده عازم جنگل وحشت شدم(دارارام رام(داشتم همین طوری توی تاریکی واسه خودم میرفتم وبه دوران طفولیت و خاطرات مرحوم پدر بزرگم فکر میکردم که جلو روی خودم یه ماشین دیدم که درش باز بود یه نیرویی از درونم بهم میگفت که برو و سوار ماشین شو این ماشین در باز توی این تاریکی اونم توی جنگل ترس یه معجزه س !!! بدون معطلی سوارش شدم همین که نشستم توی ماشین ماشین با سرعت کمی بدون روشن شدن شروع به حرکت کرد اولش ترسیدم بعد از پنج دقیقه دیگه ترسم ریخت اما مدت زمان ارامش من خیلی کم بود چشمتون روز بد نبینه یهو دیدم با ماشین رسیدم به سمت پرتگاه شروع به داد وفریاد کردم وتوبه و استغفار و به غلط کردم افتاده بودم که یه معجزه ای اتفاق افتاد یه دست از کنار پنجره اومد تو و فرمون ماشین رو چرخوند چقدر دستش شبیه دست پدر بزرگ مرحومم بود میخاستم برم جلو و دستشو بگیرم و ببوسم که یهو محو شد و ماشین افتاد روی اسفالت و مسیر درستشو ادامه داد پنج دقیقه ای نگذشته بود که بازم ماشین به سمت دره منحرف شد و من باز هم از ترس شروع به داد وفریاد کردم که بازم اون دست منور اومد و جون منو نجات داد بعد از شیش دقیقه دوباره ماشین به سمت دره منحرف شد و بازم دست نورانی برای بار سوم اومد و جون من بنده ی حقیر رو نجات داد !!!!!!!!!! توی ماشین بودم که یه نوری رو از دور دیدم یه حسی به من میگفت که اگه بیشتر توی این ماشین بمونم حتما میرم پیش پدر بزرگم همین که چشمم به اون نور افتاد خودمو از پنجره بیرون پرت کردم و دو پا که داشتم دو پای دیگه هم قرض کردم و به سمت نور دویدم وقتی رفتم توش دیدم قهوه خونس نشستم تا نفسی چاق کنم و صبحراهمو به سمت خونه ادامه بدم و ماجرای جنگل وحشت و پدر برزگمو به همه ی فامیل تعریف کنم چاییمو خوردمو تموم کردم که دو تا ادم کنس رو دیدم که وارد قهوه خونه شدن که داشتن با خشم و افاده منو به هم نشون میدادن و میگفتن ببین این همون دیوونه ایه که مو قع هل دادن ماشین پرید تو ماشین !!!!!!!!! اینجا بود که دوزاری کج وکوله ی اینجانب افتاد و فهمیدم که اون دست دست راننده بود که مییومد تا فرمونو کج کنه که ماشین بر اثر هل دادنشون به ته دره نره(منم میگم ماشینه چرا اروم میره!)???? خودمونیما بد جوری سرکارتون گذاشتم جون شما انقدر حال میدههههههههههههههههههههههههههههه?? خب حالا چند تا اس بانمک
اگه یه روز دیدی همه جا سفید شده ,
اک اک واک کواک اووک اوو کواک کواک... خب بستونه حالا بذارین چند تا حال گیری بهتون یاد بدم نه که ماشاا...... بلد نیستین!!!!! 1وقتی به ساندویجی رفتید ، یک جوری سر دوستتون رو گرم کنید و بعد که حواسش پرت شد ، نی نوشابه اش را برداشته و گره بزنید و بعد داخل نوشابه اش قرار بدین ، موقعی که دوستتون خواست نوشابه اش را بخورد ، چهره اش دیدنیه
منتظر نظراتون هستم فعلا بااااااااااای موضوع مطلب : |
||